یکی بود یکی نبود، زنبور شیطونی بود که همراه زنبورهای دیگر در دشتها بالا و پایین میپرید. روی گلها مینشست و غلت میخورد و وزوز میکرد و با شادمانی کیسههای عسل خود را پر از شهد گلهای خوشمزه میکرد. در همین موقع بود که صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت: زنبورهای کارگر همه پشت سر هم. همه به راست حرکت و پرواز کردند به سمت کندو. وقتی به کندو رسیدند با همکاری همدیگر عسلها را جاسازی کردند.
زنبور سرباز داخل شد و گفت: همه زنبورهای کارگر به صف بایستید، ملکه میخواهد بیاید. ملکه زنبورها با وقار خاصی وارد شد و قدم زد و به کارهای آنها سرکشی کرد تا اینکه به قسمت عسلهای زنبور کوچولو رسید. کمی از عسلها برداشت و گفت: نه اصلا خوب نیست. چرا کارت را خوب انجام نمیدهی. شنیدم فقط بازیگوشی میکنی. مواظب اعمالت باش، باید بیشتر از اینها کار کنی. زنبور کوچولو خود را جمع و جور کرد و گفت: چشم ملکه، آخه من زود خسته میشم.
ملکه سکوت کرد و گذشت. زنبور کوچولو زیر لب گفت: اه… تا کی باید گوش به فرمان یکی دیگه باشیم. کاشکی من فرمانده بودم. منم باید ملکه باشم و با رفتن ملکه دوباره زنبورها به کارشان ادامه دادند.
روزها به همین منوال میگذشت و زنبور کوچولو هم هر روز خسته و خستهتر میشد. روزها در دشتها کار میکرد و شبها در کندو تا اینکه یک روز روی گلی نشست و به آسمان خیره شد. پرندههایی را دید که آزادانه در آسمان آبی پرواز میکردند.
زنبور کوچولو با خودش گفت: چی میشد منم مثل این پرندهها آزاد بودم و برای خودم زندگی میکردم. چقدر آنها راحتند. کسی به آنها دستور نمیدهد. زنبور کوچولو روی یک گل نشست و ساعتها فکر کرد تا عاقبت تصمیماش را گرفت و گفت: بله از حالا به بعد برای خودم زندگی میکنم. به کندو رفت وسایلش را جمع کرد و از دوستانش خداحافظی کرد و رفت.
نظر و تجربه خود را برای دیگران ثبت کنید